قطار بمبئی

امتحان فیزولوژی بلاخره پس از گذشت یک ترم در کمال آرامش (!!!) برگزار شد و این جانب از 7 سئوال به 3 تاش جواب دادم اونم چه جوابایی!!! و نمی دونم استادا تو چهره من چی می بینن که همیشه می برنم روی سکو می نشونن!!

بخش قلب با قدرت تمام به پیش میره و کاری نداره که ما میخونیمش یا نه!! الان 70 صفحه آناتومی نخونده دارم فقط واسه امروز!!!قطار بمبئی هم دیروز لطف کردو مسیر 6ساعته رو 10ساعته اومد...بماند که بلیط ما درجه 2 اتوبوسی بود یعنی وحشتناک ترین وضعیت ممکن. 

یه شعر همینجوری : 

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم / از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم!

...

                                                                                                          چای داغی که دلم بود به دستت دادم

                                                                                                                                                                                                               آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم....

 

 

دانشجویانه

امتحانا یکی یکی می رن....حالا تو این گیرودار درس و جزوه و امتحان و... سورپرایز کردن یه نفر واسه تولدش یه تنوع خوبه !! اونم نیلوفر که اونقدر پرته که با وجود تمام ضایع بازیای ما متوجه چیزی نشد...!!! خوشحالم که خوشحال شد . گفت که خیلی ناراحت بوده که نمی تونه شب تولدش شمع فوت کنه.!!

زبان تخصصی واقعاااااا رو هوا به اکثر دخترا 15 داده و پسرا رو هم هرکیو باهاش حال نکرده انداخته!

فاز این بندگان خدا چی بود که امروز همه بچه های کلاس ما صندلی هاشون کنار هم بود؟؟؟

پشت سرم به ترتیب حوریه و کیانیان.سمت چپم مساوات و محمودی ها جفتشون . عقب ترم فرهادیوسفی و نیلوفر . سمت راستم دانا ، نسرین و زهرا.....خلاصه خوب جمعمون جمع بود...

روز امتحان بینایی بعد امتحان همممه بچه ها توی کلاس جمع شدیم تا برگه های ادغام بیمارستان پوست رو پرکنیم....صحنه جالبی بود تا حالا انقدر همه رو درحال فعالیت ندیده بودم!!!خخخخخ

امتحان پاتو در راه است.....

دیگه حرفی نیست.

سر کلاس زبان.


استاد : حیف از این حنجره من که اینقدر ازش کار کشیدم 60 تا یونیت رو بهتون درس دادم.

یکی از پسرا : استاد آدم اصن یاد مرحوم هایده میفته !!

بچه های کلاس :)))))))) 

استاد : یه هایده ای نشونتون بدم!!! 

...

من : استاد می گم ما که قرار هست ترم بعد دوباره زبان تخصصی رو بیایم ، خوب بذارین 20 تا یونیت رو اون موقع درس بدین!!!

....

موقع حضور غیاب : خانم ق ؟

من : بله استاد هستم.

استاد : ....خوب اون عقب کلاس سنگر گرفتی هرچی دلت می خواد آتیش می سوزونی!!حواسم هست !!!

من : :)))) خخخخخخ....


امشب دانشگاه شب شعر داریم.تصمیم داشتم ثبت نام کنم برم شعر بخونم ولی پریروز افسانه می گفت:

بچه ها 5شنبه بریم دانشگاه بخندیم فقط!!!!

هیچی دیگه منصرف شدم!

از حیاط بیمارستان تا استرس امتحان

بازم یه مراسم دیگه....ولی این بار مراسمی که خیلی حرف و حدیث پشتشه....هنوزم معلوم نیس که آخرش چی میخواد بشه ولی واقعا آدم نمی دونه بعضی اوقات با بی فکری یه عده ای چیکار باید بکنه؟؟!!...


فائزه اومد شاهرود و برگشت.روز آخر  رفتیم توی حیاط بیمارستان دور زدیم....چه حیاط سرسبز و قشنگی داره مخصوصا حالا که پاییزه و برگ درخت می ریزه!!! توی بخش هم رفتیم و چون روپوش تنمون بود خداروشکر نگهبان اجازه داد بریم بالا...البته در واحد آموزش بسته بود ولی خوووووب....قدم زدن توی بیمارستان با روپوش یه لذت دیگه ای داره اونم وقتی که یهو یه نفر ازت می پرسه بخش اطفال کجاست و شکرخدا می دونی کجاست و سوتی نمی دی.


امروز به مناسبت روز دانشجو هم تریبون آزاد داشتیم و هم مراسم ناهار ویژه!!!

تریبون آزادش که خوراک مسخره بازی پسرا بود و ناهار ویژه اش هم ( که اون همه بخاطرش تبلیغ کردن ) مرغ سوخاری بود بهمراه سس انار و موز و دوغ !!! بسی کیفور شدیم !! لیوان با آرم دانشگاهم دادن که شکر خدا ماها اصلا خبردار نشدیم.


پس فردا امتحان دارم و تا دیروز دریغ از یک سر سوزن استرس!!! الان یه ذره به خودم اومدم می بینم انگار وضع خرابه!!.....برم بخونم....


فعلا خداحافظ.

دانشجویانه

ادبیات امروز کنسل شد....کلی شعر آماده کرده بودم و سر تمرینشون با زهرا حسابی خندیدیم آخه هر شعری رو یه جورایی می شد به یکی از بچه های کلاس نسبت داد!! و از اونجایی که عاشقانه بود کسی جرئت نمی کرد بره بخونه!!!

یه دعوای خفنم بین چند تا از بچه ها راه افتاد و خلاصه بازار غیبت و آمار گیری و جلسه های بررسی رویدادهای کلاسی ما چندتا دوباره داغ داغ شد!!حالا تا چند هفته بحث داغمون همین قضیه ست!!!

امروز تولد زهراست و قراره عصر با نیلوفر بریم و کیک بخریم تا شب بریم تو اتاقش و سورپرایزش کنیم!خیلی زهرا رو دوست دارم....نیلوفرم همینطور.....

ترمک عزیز لطفا اگه می خوای با یه دختر توی شهر کوچیکی مثل شاهرود بری بیرون لااقل حواست باشه که ساعت 8 شب از جلوی ایستگاه سرویس دخترا رد نشی!!! بععععله!!!!


پی نوشت : خدایا.......یه تنوع....یه اتفاق جالب و هیجان انگیز....یه خاطره دوست داشتنی ..... فقط همین.

....

چقدر سخته 2 روز توی خوابگاه موندن و بیرون نرفتن.....اونم وقتی که باید برای امتحان عصب بخونی و بخونی و بخونی....کارت به جایی می رسه که دوره راه میفتی اتاق این و اون تا بقیه رو هم از درس خوندن بندازی!!! بدتر از همه اینه که یادت رفته باشه ناهاروشامم رزرو کنی و همش ذهنت مشغوله که تو این گیرودار غذا چی بخوری؟؟...


یه هفته من میرم فائزه نمی تونه بیاد ، هفته بعد اون میره ولی من نمی تونم برم .... باید مجبورش کنم پاشه بیاد شاهرود...


کلاس اندیشه رو همه دخترا باهم پیچوندیم....استادم اتفاقا نرفته سر کلاس و پسرا دسته جمعی ضایع شدن!!! دیگه زیر آب دخترا رو می زنین پاشین برین سر کلاس؟؟؟


تا ادغام بیمارستان بعدی تقریبا 3 هفته مونده....


خداحافظ.

سالروز درگذشت یک نویسنده

امروز 17 آبان سال روز در گذشت نویسنده شهیر و پدر داستان نویسی نوین ایران ، مرحوم سید محمدعلی جمال زاده ست. این که مثل همیشه با آوردن یک بیوگرافی مختصر و یک متن نه چندان جذاب از ایشون یاد کنیم کمی کلیشه ایه و مطمئنا  خوندنش ما رو خسته می کنه. واسه همین از آوردن بیوگرافی این نویسنده صرف نظر می کنم و فقط به یه جمله خطاب به ایشون بسنده می کنم :

به خاطر همه لحظه های خوبی که با نوشته های شما گذروندیم و بخاطر همه لبخندهایی که روی لبمون آوردین ازتون ممنونیم.


....می‌گویند انسان حیوانی است گوشت‌خوار، ولی این مخلوقات عجیب‌ گویا استخوان‌خوار خلق شده بودند. واقعن مثل این بود که هرکدام یک معده‌ی یدکی هم هم‌راه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال به‌دست، با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در کشمکش و تلاش بوده‌اند و ته بشقاب‌ها را هم لیسیده‌اند. هر دوازده‌تن، تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم که غاز گلگونم، لخت‌‌لخت و "قطعة بعد اخرى" طعمه‌ی این جماعت کرکس صفت شده و "کان لم یکن شیئن مذکورا" در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.....

پرواز

...

برای کسانی که بال پریدن ندارند

زمین و آسمان وجود یگانه ای ست از بودن

و برای کسی که با ابرها هم آغوش است

زمین نماد حقارت است

ولی برای آن که روزی در اوج بود 

و امروز در قعر زمین مانده

چه سخت است از پرواز گفتن........

" یه شعر قدیمی که وقتی بچه بودم توی یک مجله خوندم و از اون موقع هنوز حفظمش "

عاشق یکدست

داشتم با خودم شعر می خوندم : امشب می خوام مست بشم....عاشق یکدست بشم.....
یهو متوجه شدم این شعرو می شه جور دیگه ای هم تعبیر کرد ، یعنی به جای اینکه فک کنیم منظور شاعر یکپارچه بودن در عشق و این حرفاس ، می شه تصور کرد منظورش این بوده که می خواد عاشق یک " دست " بشه !!!!!
فائزه هم که وضعش از من بدتره ، وقتی نظرشو پرسیدم گفت : نه احتمالا منظورش این بوده که می خواد عاشقی باشه که فقط یه دونه دست داره!!!عاشق یک دست !!!!
اللهم اشف کل مریض.

ماه رمضان

رسد آدمي به جايي كه به جز " غذا " نبيند

رمضان شناختم من به خدا قسم " غذا " را.......


پي نوشت: سلام.بازگشت غرور آميز خودم رو به دنياي وبلاگ تبريك و تهنيت مي گم.با آرزوي سلامت و خوشبختي واسه خودم.

...

بر عکس می گردم طواف خانه ات را 

دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر ، جهان با شک مسلمان....

با این حساب اهل جهنم فرق دارند!!

امتحان ترم

جایی غیر از آنجا

تعلق احساس غریبی ست….میدانی ؟

همین که احساس کنی به جایی ، به کسی ، به خاطره ای... تعلق داری…..و چقدر شیرین است این حس …. این که بدانی کسی هست که می توانی بدون واهمه از چیزی به آن پناه ببری…..کنارش بنشینی و برایش درد دل کنی…و اگر جایی بود که این حس را نسبت به آن داشتی می توانی با ارامش تمام در آنجا قدم بزنی....از تک تک ثانیه های بودنت در آنجا لذت ببری و هوایش را با تمام وجود استشمام کنی....

بعضی کوچه ها و خیابان های شهر این روزها برایم همین حکم را دارند . جایی که قدم به قدمش را می شناسم و از وجب به وجبش خاطره ای دارم.مکان هایی که بار ها و بارها با کسانی که برایم عزیز بوده اند ، در انها قدم زده ام و از بودن در کنار عزیزانم لذت برده ام.....

حالا همین مکان ها انگار بوی روزهای گذشته را می دهند.عطر خوش ثانیه ها ، ساعتها ، و روز هایی که بی وقفه گذشتند..

و تو زمانی قدر این ثانیه ها را می دانی که چیزی تو را از تمام این ها دور کرده باشد....و به جایی برده باشد که اثری از ان خاطره ها نیست. آن وقت تازه می فهمی که انگار به جای دیگری تعلق داری....جایی غیر از آنجا.....


پی نوشت : سال نو با کمی تاخیر مبارک!

خاطرات ما و آسانسور

* از در سالن اومدیم تو ، خسته و کوفته ، چشممون افتاد به 3 تا از پسرای کلاس که داشتن سوار آسانسور می شدن. برگشتیم رو به هم گفتیم : بچه ها خیلی خسته این مگه نه ؟ می خواین با آسانسور بریم؟؟؟؟؟

اون ها هم تریپ معرفت برداشتن و از آسانسور اومدن بیرون تا ما سوار بشیم.....ما هم خوشحال......رفتیم تو آسانسور دیدیم خرابه!!!!! نگو تریپ معرفت نبوده و قضیه چیز دیگه ای بوده!!!! یهو احساس کردیم که خستگی مون در رفته و دلمون می خواد سه طبقه رو پیاده بریم بالا!!!!

* طبقه سوم بچه های ترم 3 پزشکی باهم دعواشون شده بود. ما منتظر یکی از دوستای ترم سه مون بودیم وقتی اومد از پله ها رفتیم پایین و در طبقه دوم دیدیم آسانسور خالیه گفتیم با آسانسور بریم پایین. سوار شدیم خوشحال و خندان......یهو دیدیم در وا شد و همه پزشکی های ترم 3 برگشتن سمت ما!!!!!نگو یه نفر دکمه اش رو زده بود و کل جمعیت 5 نفره رو کشیده بود بالا.....حالا قیافه ما و کسایی که دیدن ما رفتیم طبقه پایین رو تصور کنین......

خخخخخخخخخخخخخخخخخ

احتمالا ادامه دارد!!!!!!.........

بدون شرح

روزی صدایم را خواهی شنید......روزی که نه صدا اهمیت دارد ونه روز..



پی نوشت : امروز رفتیم آزمایشگاه....برای اولین بار روپوش هامون رو پوشیدیم .... رفتیم یه آزمایش تیتراسیون ساده انجام دادیم ولی چه لذتی داشت......جای همه خالی....

پ.ن 2 : تا عید نمی تونم برم خونه!!!!!!به به... به به...

دیروز...امروز ... فردا

دختر دیروز :

مادر :دخترم برات خواستگار اومده ، بابات و داداشات موافقن ، فردا عقدت می کنیم...

دختر سکوت می کند و سرخ می شود .

 

دختر امروز :

مادر : دخترم برات خواستگار اومده ، خواستم نظرتو بپرسم .

دختر : چه خوب !!کی هست حالا ؟ شغلش چیه؟....

 

احتمالا دختر فردا :

دختر : مامان فردا عقد حرممه!!! میای ؟

مادر سکوت می کند و سرخ می شود .

 

دانش آموز دیروز :

معلم : خب بچه ها درس امروز مون اینه که از یه کنار کتکتون بزنم تا حساب کار دستتون بیاد !!!

دانش آموز وحشت زده : آقا تو رو خدا......!!!!!

 

دانش آموز امروز :

معلم : بچه ها حرف نزنین دارم کم کم عصبانی میشم ها !!!

دانش آموز : آقا ما که حرف نزدیم ، زدیمم که زدیم شما اجازه نداری ما رو بزنی....تنبیه بدنی خیلی وقته از سیستم آموزشی حذف شده...

 

احتمالا دانش آموز فردا:

معلم : سروران گرامی من به فداتون...اگه صلاح بدونین یه ذره درس بدم...

دانش آموز : تو کتک می خوای نه ؟ یه کتک بخوری حساب کار دستت می آد !!!

معلم وحشت زده : بچه ها تو رو خدا.......!!!!

 

 

 

....فعلا همین ها رو داشته باشید تا بعد !!!!

سهراب.

من در این آبادی ، پی چیزی گشتم :

پی خوابی شاید !!!.....

پی نوری ... ریگی .... لبخندی.....

.

.

.

... « من چه سبزم امروز ... و چه اندازه تنم هشیار است »

 

 

پی نوشت : ابری نیست ... بادی نیست ... حوضی هم نیست ...

 

پی نوشت 2 : همبلاگ هم چنان با قدرت و سرعت (!!!) به روز می شه .

دوست داریم یا نداریم....

چقدر فرق است بین کسی که بخواهیش و کسی که نخواهیش....

 

دوستت سرکارت می گذارد ، بعد از لو رفتن قضیه کلی باهم می خندید .

دشمنت سرکارت می گذارد ، لو که برود کارد بزنی خونت در نمی آید.

کسی که دوستش داری نگاهت می کند ، دلت از خوشی ضعف می کند و نگاهش را به جان می خری .

کسی که دوستش نداری نگاهت می کند ، دلت می خواهد چشم هایش را از کاسه در بیاوری.

بچه خواهرت گلدان خانه تان را محکم به میز می زند و گلدان و میز را باهم داغان می کند ، دلت برایش ضعف می رود . غرق بوسه اش می کنی و می گویی : فدای سرت قربونت بشم... و به حساب شیرینی و بازیگوشی اش می گذاری.

بچه همسایه همینکار را می کند ، اگر مادرش خانه تان نبود یک کتک مفصل به بچه می زدی و بهش برچسب تخس و بی ادب و فضول می چسبانی.

مادرت می گوید لباسی که جدید خریدی بهت نمی آید ، حرفش را قبول می کنی و دیگر آن لباس را نمی پوشی .

زن عمویت همین حرف را می زند ، پیش خودت می گویی : از حسودیشونه....

 

حرف همان حرف است ، کار هم همان کار .....تفاوت در کسی ست که آن را انجام می دهد ، و نگاه ما به آن شخص ....که دوستش داریم ، یا نداریم....


پی نوشت مهم : همبلاگ www.hamblog.blogfa.com به روز شد.حتما سر بزنید.

شما زنده اید!!!

می بینم که نابود نشدیم !!! به قرآن چه آدمهای زودباوری پیدا میشن. رفتن به اندازه سه روز نون خشک کردن !!! تو زیرزمین خونشون تن ماهی قایم کردن !!! که چی ؟ که اگه دنیا چپه شد از گرسنگی نمیریم. من که شبش تا ساعت 2 برنامه احسان علیخانی رو تماشا کردم بعدشم گرفتم تخت خوابیدم. صبحم که بیدار شدم زنده بودم.چرا به خاطر حرف یه عده حرف مفت زن خودمو از خواب و خوراک بندازم. والّا !!!!!

 

پی نوشت : مسافران – فرید : اگه اینا مزدورن پس چرا دستگیرشون نمی کنن ؟

بهرام : بابا مزدور نه به اون معنی !!! اسم نژادشون مزدوره . اینا یه گروهی ان که مزشون دوره !!!!!!

ای خدا...............................عااااااااااااششششقققققق مسافرانم.

نامه های کودکان برای امام رضا (ع)  از کتاب " برای امام رضا (ع) می نویسم "

 

یا امام رضا صدبار صدایت کردم گفتم : مامان و بابا برایم عروسکی که موهای فرفری داره را بخرند. تو کاری کن آن ها پول دار شوند. آن ها پول دارند ولی عروسک خوشگل برایم نمی خرند.

ریحانه / 6ساله

 

سلام . امام رضا به ما پول بده تا هرجا که دوست داشتیم بریم خونه بگیریم. کاری کن دوچرخه برایم بخرند .

ابوالفضل / 7ساله

 

سلام امام رضا جان . من تو را خیلی خیلی دوست دارم.

تا حالا چندبار آمدم به حرم مطهرت و تو را زیارت کرده ام. و از تو خواستم آن پسر کوچولویی که خونه شون سر کوچه مون است را شفا بدی تا زود پاهاش خوب شه تا بتونه با من بازی کنه.

مهسا / 5 ساله

 

من امام رضا را خیلی دوست دارم چون که بیشتر دعاهای من را تابحال برآورده کرده.

محمدصادق / 11 ساله

 

به نام خدا . امام رضا من در دنیا فقط سه تا آرزو دارم :

که پدرم سیگار نکشد

و مادر و پدرم دعوا نکنند

و راستی سلام ببخشید

و مادرم و پدرم و برادرم و خودم در پناه خدا سالم باشیم.

آرش / 12 ساله

 

دوست دارم بهش بگویم که همه مریض ها را شفا بده ؛ دیگر کسی توی بیمارستان نباشد.

ای کاش همه کسانی که به جنگ رفتن و شیمیایی شدن خوب شوند. ای کاش مامانم راضی شود که خواهر یا برادر برایم بدنیا بیاورد و سالم باشد و این که دختر عمه من خوب شود و عمه من دیگر لال نباشد که همش به این دکتر و آن دکتر برود ، پرنده ام و لاک پشتم هم خوب شوند.

پرنیان / 10 ساله

 

سلام امام رضا دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت اما نمیشه. چند بار حرم آمده ام اما ندیدمت.امیدوارم آرزهایم را برآورده کنی.

مونا / 9 ساله

حرفهای تکراری

 

باز با یاد تو شب را به سحر خواهم برد

                                                   تو که صد آیینه در عمق نگاهت جاری ست

ای که در پاسخ " آخر تو مرا می کشی؟ " ام

                                                   نرم می خندی و انگار جوابت آری ست

بر دل خون شده ام باز نمک می پاشی

                                                   گر چه این زخم بدون نمکت هم کاری ست

من به درد تو گرفتارم و محتاجم باز

                                                   ولی انگار تو عشقت ز سر بیکاری ست !!!!

آن قدر خوب رگ خواب مرا می دانی

                                                    که مرا اول صبح ، آخر شب بیداری ست

تحفه ای از نگهت گر به فقیران برسد

                                                   سهم من سوختن و سهم دلم بیماری ست

دلم از غصه ی این دور فلک تنگ نشد

                                                   که مرا درد دل از غربت و از بی یاری ست

شاعری گفت : "سخن تازه بگو! " می گویم ....

                                                    ولی انگار تمام سخنم تکراری ست...

 

سروده خودم : فاطمه قابل

 

پی نوشت : این وبلاگ که سابقا متعلق به من و خواهر دوقلوم بود از چندی پیش تنها متعلق به من شده !!!! یعنی مسیر وبلاگی ما دو تن از هم جدا شد و از این به بعد اگر خواستید مطالب قل من رو مطالعه بفرمایید و به قول یه بنده خدا روشون تدبر و تامل کنید (!!!!) می تونید اونها رو در وبسایت  www.hamta0.blogfa.com (خیال مصور) مشاهده کنید.

راستی یادتون نره نظرتون رو درباره شعرم بگین.

ما واقعا مسلمونیم؟.....

داشتم نهار می خوردم که همزمان اخبار شبکه یک تصاویری رو از غزه و مردم مظلومش نشون داد.تصاویری از یه بچه یک ساله که مجروح شده بود و گریه می کرد. من این صحنه رو تماشا نکردم.سرمو انداخته بودم پایین و تلاش می کردم جلوی ریزش اشکامو بگیرم....نمی دونم ....واقعا نمی فهمم چرا؟...آخه به چه گناهی؟....توی این روزای عزاداری امام حسین انگار غم مردم مظلوم فلسطین بیشتر از همیشه رو دلم سنگینی می کنه. دلم می خواد یه جای خلوت پیدا کنم و حسابی گریه کنم....

نمی دونم تا کی همه می خوان بشینن و فقط محکوم کنن. وقتی صدای گریه اون بچه تو گوشم پخش می شد یه لحظه با خودم فکر کردم اینم یه بچه ست دور از جون مثل پرهام ، که همونقدر واسه پدر و مادرش عزیزه. آخه به چه گناهی یه مادر باید پرپر زدن بچه شو به چشم ببینه...بچه بی گناه و معصوم یه ساله شو....

امروز سیدحسن نصرالله می گفت:محکم ترین حرفی که ما شنییم این بوده که اسرائیل باید مجازات بشه.ولی آخه کی ؟چطوری؟...

اونم وقتی که رئیس سازمان ملل لعنتی بدون این که اسرائیل رو حتی واسه دل خوش کنی مسلمونا محکوم کنه ، از مقاومت می خواد که دست از حمله موشکی برداره!!!

می گم مسلمون، ما واقعا مسلمونیم؟ پیامبر(ص) می گفت هر کس صدای ناله مسلمان مظلومی رو بشنوه و به کمکش نره مسلمون نیست. ما واقعا مسلمونیم؟..... یادمه توی کتاب ادبیات پیش دانشگاهی یه خطبه از حضرت علی(ع) داشتیم که اونجا حضرت علی وقتی می فهمید که کافرها به مسلمونها و زن  بچه هاشون جلوی در خونه هاشون حمله کردن ، می فرمود : اگر مرد مسلمانی از غم چنین حادثه ای بمیرد ناروا نمرده است.

نمی دونم تا کی باید بشینیم و منتظر بمونیم؟.....

 

از خدا می خوام اونقدر زنده بمونم که مرگ اسرائیل و به چشم ببینم....


عشق های پراکنده من

چقدر من و پاییز بهم  می آییم!

وقتی پاییز نفسش را به سمت گونه های یخ زده ام می فرستد ، من از شادی میلرزم و هنگامی که من ، دستهایم را برای در آغوش گرفتن پاییز از هم میگشایم آسمان از فرط خوشحالی به گریه می افتد...

درختان برگهای ترد و شکننده شان را فرش پایم می کنند و پرندگان به حرمت پاییز خلوتگاه ما را ترک می کنند...

من عاشق پاییز شده ام ، پاییزهم ... به گمانم !



وایسا دنیا من می خوام پیاده شم!

سلام.

جاتون خالی چندروز قبل با دوستان نماز ظهر رو حرم بودیم.نماز که تموم شد داشتیم با اسما کفشامون رو می پوشیدیم که از رواق بیایم بیرون. من:وای اسما جمعیت رو نگاه کن!(آخه هوا بارونی بود و چون تو صحن فرش پهن نکرده بودن همه واسه نماز اومده بودن توی رواق ها) اسما:قیامت رو تصور کن! من:حالا بنظرت ما جزو کدوم دسته ایم؟ اسما:مثلا ما داریم میریم بهشت.

جمعیت از پله ها میرفت بالا؛یه طرف آقایون و یه طرف خانوما و من و اسما هم بینشون بودیم.همینطور که بالا میرفتیم کل جعیت شروع کردن به صلوات فرستادن.نمیدونین چه صحنه جالبی بود.بالای سرمون یعنی جایی که پله ها به صحن ختم میشدن هوا کاملا روشن ونورانی ولی بارونی بود.

من:اسما همه چیز تموم شد،بلاخره وارد بهشت شدیم!

اسما: آره ، ازشر دنیا راحت شدیم!

_ تشنمه بیا بریم یه ذره آب از حوض کوثر بخوریم!

اومدیم بیرون و وارد صحن شدیم.

اسما:چه خوب است پاداش نیکوکاران!

_ سپاس خدای را که به وعده خویش درباره ما عمل کرد و.....

تو همین اوضاع چشممون افتاد به یکی از ساختمونهای روبروی حرم که از طبقه آخرش دود سیاهی بلند شده بود.

من: اونجا یکی از دروازه های جهنمه، آه...شما را چه می شود؟!!.......

خلاصه به مدت چند دقیقه کاملا همین احساس رو داشتیم.خیلی جالب و هیجان انگیز بود.ای خدا یعنی میشه که اینجوری بشه؟

 

پی نوشت: این روزها تنها برنامه ای که منومی کشونه پای قاب جادویی، سریال مسافرانه که توی آی فیلم داره پخش میشه.واقعا باید به رامبدجوان بخاطر این فیلم تبریک گفت.حتی الان که بار دومه این فیلم رو می بینم، بازم به بعضی از صحنه هاش کلی می خندم! مثلا قسمتی که ستاره عکسش رو به فرید نشون میده.

فرید:این چیه تو دستتون؟ ستاره: کدوم؟...آهان اون لبخندمه!فرید: ببخشید لبخندتون از خودتون جداست؟؟!!......

 

اینم از عکس پرهام جون خاله . تماس فرت

 .

سخنی با بچه تهرون

بابا ایول!خیلی پررویی به خدا ! که تو مشهد زندگی کنی،نون و نمک مشهدیا رو بخوری بعدشم راست راست جلوی چشم همه بگی من از مشهد متنفرم چون مردمش بی کلاسن؟!

بابا بچه تهرونی!بابا باکلاس!

کارت دعوت که واست نفرستادن!!میتونی تشریفتو ببری تو همون شهر باکلاس خودتون زندگی کنی.اینطوری ماهم خوشحال تریم.

مثل اینکه واقعا فکرکردی خبریه!فکرکردی آسمون سوراخ شده تو یکی باکلاس افتادی وسط ما بی کلاسها؟؟! بابا آقای مهندس کوتاه بیا!!

وقتی می بینم یه پاتو میندازی رو اون یکی پات و با افاده میگی من اصالتا بچه تهرانم ازت متنفر میشم. خوبه بین پونزده شونزده تا شاگرد کلاس لهجه تو ازهمه افتضاح تره  آقای باکلاس!

من همین مشهد به قول تو بی کلاس و به نظرخودم فوق العاده رو باصدتا مثل شهرکثیف و پردود و دم تو عوض نمی کنم.الان قشنگ مطلب برات جا افتاد؟!

پی نوشت:دوستان عزیز ببخشید ولی از دیشب رگ غیرتم بدجوری ورم کرده بود.چاره دیگه ای نداشتم!

پی نوشت۲:در این روزهای بیکاری که تابهمن در پیش دارم بنظرتون چیکارکنم؟فعلا کلاس زبان میرم و همچنین مشغول بافتن شال گردن می باشم!پیشنهادی چیزی داشتین دریغ نکنین.

نامه تمام.

ای آزادی....

ای آزادی....

تو به سرزمین من آمدی!!!

وقتی به سرزمین من آمدی در دستهایی پیرمردی بودی با ریش سپید و عبایی سپید و قلبی سپید که چشمان پرنورش امید را در دل جوانان کشورم شعله ور کرد....

وقتی به سرزمین من آمدی با حیا و عفت و نجابت آمدی ، با رقص و موسیقی و آواز نیامدی

با تقوا و شهادت و چادر سیاه آمدی ، با بی بندوباری و هرزگی و ناموس فروشی نیامدی

وقتی به سرزمین من آمدی با آگاهی آمدی : آگاهی برای مردانمان که چشمان خود را در صحرای بی آب و علف گناه نچرانند و آگاهی برای زنانمان که خود را برده ی نگاه های آلوده نامردان و نامردمان نسازند...

ای آزادی ! در سرزمین من بمان و خوش بمان که من هویتم را ، شرافتم را و همه آرمانهایم را بعد از خداوند از تو دارم...

پی نوشت:داریوش جان عزیزم!!!اینقدر بیخود زور نزن ! فعلا همانجا بردگی ات را بکن.در ایران جایی برای تو و امثال تو نیست.

پ.ن 2: نظرات مخالف پذیرفته نمی شود !! حتی شما دوست عزیز!!!

پ.ن 3 : فائزه اومد مشهد و دیشب هم برگشت سمنان.اونقدر خاطره تعریف کرد که فکر کنم تا یه هفته باید به گوشهام وازلین بمالم !!!!

نامه تمام.

شما وقت قبلی داشتین؟!!! بازم پی نوشت مهم!!

 

دیشب ساعت بیست دقیقه به۱۲ دوستم خبر داد که بلاخره نتایج اومده رو سایت.دوان دوان (!) و با استرس فراوان   وارد سایت شدیم در حالی که تمام اعضای خانواده بالای سرمون ایستاده بودن.

اول مال فائزه رو نگاه کردیم:"دندانپزشکی سمنان"

و بعد مال فاطمه (یعنی من!):"پزشکی شاهرود"

چه لحظه ای بود!ما ۲تا بهمراه خواهرم و مامانم شروع کردیم به ریختن اشک شوق!!

با اینکه آخرشب بود به همه زنگ زدیم و همه رو در شادیمون سهیم کردیم!امروز هم قراره شله زرد و آش درست کنیم!البته پخش نمیکنیم خودمون میخوریم!!

همین دیگه!....راستی دوست عزیز شما وقت قبلی داشتین؟!!!

پی نوشت : تولدمون مبارک!!

ابلیس و شراب

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی             آراسته با شکل مهیبی سر و بر را

گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار           باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار              یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را

یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر      تا آن که بپوشم ز هلاک تو نظر را

لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت       کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را

گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند                 هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

لکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد     می نوشم و با وی بکنم چاره شر را

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی       هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را

ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند        زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را

 

                                         از کتاب " شهر شعر ایرج"

 

پی نوشت: مسابقات والیبال محلات در مشهد برگزار شد و تیم ما به طرز عجیبی سوم شد!!!خودمون هم نفهمیدیم چطور شد!!!با این حال مشتاقانه در انتظار مراسم اهدای جوایز ( که احتمالا همانا بلیط استخر می باشد !!!) هستیم.

آه...راجو!!!!! پی نوشت مهم

 

با من بیا آهسته نجوا کن غزل را                 آهسته تا پروانه ها در خواب باشند

احساس کن دستان سردم را ! کمی هم      شاید برای لمس تو بی تاب باشند

 

در گوش من تکرار کن این بیتها را              من در نبودت شعرهایم را سرودم

یک لحظه در من باش و حس کن بودنم را        تا مطمئن باشی همان هستم که بودم

 

من چای میریزم درون ظرف احساس           تو مزه کن با طعم یک دیوانه بودن

با عطر پیچکهای سرگردان وحشی              با طعم یک لبخند را از هم ربودن

 

روشن ترین فانوس این شبای یلدا!!           من با تو از بیراهه تا دریا رسیدم

با چشمهای بسته می خواندی برایم        حتی صدای خوابهایت را شنیدم

 

یک عمر هم حتی اگر در من نبودی                  تا انتها این حادثه تکرار میشد

باران شدی! باران ...و باریدی اگرنه             این روز ها با تشنگی افطار میشد...

 

با من بیا نجوا کن این بیت الغزل را           تا دور از این احساس در پاییز باشم

من از تمام لحظه هایت شعر گفتم               تا از تمام عشق تو لبریز باشم ...

                                                     

                                                             سروده  خودم

آه کریشنا!!!!!!..........

پی نوشت مهم: بلاخره یکی از طاقت فرساترین روزای عمرمون به خوبی و خوشی پایان یافت.فاطمه با رتبه 1000 - و خورده ای !!!!- و فائزه با رتبه 500  - و خورده ای !!!!!!!!!!!- بلاخره از اولین درگاه دانشگاه گذشتند!!!!
خیلی خوشحالیم و داریم پر در می آریم.
گفتم شما هم خوشحال شین!!!