باز با یاد تو شب را به سحر خواهم برد
تو که صد آیینه در عمق نگاهت جاری ست
ای که در پاسخ " آخر تو مرا می کشی؟ " ام
نرم می خندی و انگار جوابت آری
ست
بر دل خون شده ام باز نمک می پاشی
گر چه این زخم بدون نمکت هم کاری ست
من به درد تو گرفتارم و محتاجم باز
ولی انگار تو عشقت ز سر بیکاری ست !!!!
آن قدر خوب رگ خواب مرا می دانی
که مرا اول صبح ، آخر شب بیداری ست
تحفه ای از نگهت گر به فقیران برسد
سهم من سوختن و سهم دلم بیماری ست
دلم از غصه ی این دور فلک تنگ نشد
که مرا درد دل از غربت و از بی یاری ست
شاعری گفت : "سخن تازه بگو! " می گویم ....
ولی انگار تمام سخنم تکراری ست...
سروده خودم : فاطمه قابل
پی نوشت : این وبلاگ که سابقا متعلق به من و خواهر دوقلوم
بود از چندی پیش تنها متعلق به من شده !!!! یعنی مسیر وبلاگی ما دو تن از هم جدا
شد و از این به بعد اگر خواستید مطالب قل من رو مطالعه بفرمایید و به قول یه بنده خدا
روشون تدبر و تامل کنید (!!!!) می تونید اونها رو در وبسایت www.hamta0.blogfa.com (خیال مصور) مشاهده کنید.
راستی یادتون نره نظرتون رو درباره شعرم بگین.